«از نفس افتاده» از آن شمایلهای دهه شصتی است. فیلمی جذاب و مطرح که همچنان میدرخشد و نه فقط هنوز و هنوز از نفس نیفتاده، بلکه دمی گرم و تازه دارد. چه اگر خالقش پس نُه دهه زندگی کردن و ریختن فراوان فیلمهایی روی دایره سینما، نفسهای واپسینش را کشیده و رفته است؛ کسی که همیشه نامی فراتر از ساختههایش داشته و شاید از آن دست آدمهایی از اهالی سینما باشد که به اندازه تعداد ستایشگرانش، کسانی هم وجود دارند که دلشان با فیلمهای او نباشد. اما «از نفس افتاده» در بین فرزندان او سوگلیاش محسوب میشود که همگان دوسش دارند و از پلههایی نخستین است که به گدار مسیر داده و نوع بالا رفتنش را برای او انتخاب کرده است. گدار از حوزهی اندیشهای سینما کارش را آغاز کرده و همواره با سر و صدا و گام برداشتنهای خلاف آمد عادت، به دنبال انقلابیگری در سینما بوده است. او ریشه در نقد و نظر دارد و پیش از آن که کارگردانی را شروع کند با نوشتن نقدهای سینمایی و به همراه دوستانش، بنای سینمایی را پی ریخته که از آن به عنوان موج نوی سینمای فرانسه نام میبرند و گدار معمار چنین ساختمان و عمارتی است که هم در جغرافیا و هم چیدمان و دکور و هم در مصالحه و هندسه، راهی جدید پیش گرفته است. مثلا در همین «از نفس افتاده» دوربین را طوری به کف خیابان برده که گویی دوربین یکی از آدمهای شهر است. با قابهای بینظم و بیدیسیپلین به آدمها نزدیک یا دور میشود. عین خیالش نیست که بقیه موجودات (مردم) در صحنه (خیابان) با دوربین چه برخوردی دارند. گذاشته که دوربین آزاد و رها باشد.
«از نفس افتاده» یک فیلم خیابانی است و حجم زیادی از آن در کف شهر پیاده شده، اما دوربین ثابتی ندارد و طوری دنبال آدمها راه میافتد که شکلِ نویی از یک فیلم خیابانی را عرضه میکند چرا که بیتکلف آدمها را تصویر میکند. حتی گاه ابا ندارد که سر شخصیتهایش در قاب نباشند و از مرزهای بالایی و کناری قاب بیرون بزنند. «از نفس افتاده» گویا به سینمای مستند نزدیک میشود، اما ترکیببندی تصویریاش نیز با سینمای مستند قرابتی ندارد. چیزی است این میانه که قرار نیست یک فیلم مستند ببینیم، اما به همان سیاق، قرار هم نیست شکلی از درامهای پیش از خودش را تماشا کنیم. اما طوری عمل میکند که برای بعدیهای خود میشود الگو. در سینمای امروزین همچنان آن نوع از میزانسن گفتوگوی میشل و پاتریشیا در خیابان را میبینیم که بدون اینکه گفتوگویشان محوری داشته باشد در خیابان قدم میزنند. خودِ میشل نیز آدمی بیهدف است و باری به هر جهت. از این لحاظ گویا به قهرمان آلبرمو کامو در داستان «بیگانه» پهلو میزند. درست مثل مردی که کامو ترسیم میکند او نیز کار و باری ندارد جز این که در شهر علاف باشد و با ماشین خود به اینجا و آنجا سرک بکشد و داستانهایی تکراری را برای پاتریشیا سرهم کند. حتی به نظر میرسد خیلی هم به دنبال این نیست که دل دختر را به دست بیاورد. براساس ارزشهای سینمایی (تا آن زمان/ساخت سال فیلم:۱۹۶۰) نمیشود او را قهرمان یک درام توصیف کنیم بلکه او شخصیتی را بروز میدهد که در دسته ضدقهرمانها قرار میگیرد چرا که هیچگونه اخلاقیات قهرمانی را از خود بروز نمیدهد. و سرنوشت چنین ضدقهرمانهایی چیست؟ مردن روی سنگفرش خیابان، چرا که پلیسها هستند که بیامان او را دنبال میکنند تا به قتلگاه ببرند. البته با دانش امروز ما از سینماست که میدانیم آدمهایی از نوع میشل در پایان گلوله میخورند و روی زمین پهن میشوند. اما آن زمان کشتن شخصیت اصلی جسارتی میخواسته که در وجود گدار بوده که توانسته «از نفس افتاده» را بسازد.
تصاویر ابتدایی فیلم تصاویری مستندگون از زندگی شهری در فرانسه است. شاید روزی مثل همه روزهای دیگر. آدمهایی تکراری و بندری یکنواخت. اما این روز را یک انتخاب متفاوت خواهد کرد. وقتی که دوربین به سمت میشل میرود و او پشت فرمان ماشینش مینشیند و حرکت میکند. و بعد واگویههایش را به گوش میگیریم. میشل در فیلم «از نفس افتاده» آدمی خل وضع است و این مساله به او جذابیت میدهد. کسی که مدام با خودش حرف میزند و به این نحو آنچه را در ذهنش میگذرد برای ما بازگو میکند. این طوری با یک بلیت، دو تصویر را میبینیم؛ یکی آنچه پیش روی ماست و دیگری تصاویری است که او در ذهنش میسازد و با بازگو کردن آن تصاویر برای ما، باعث میشود که خود ما نیز تصویری دیگر را متصور شویم. حتی وقتی از پدر بوگاتی پیر میگوید نیز تصویری در ذهن ما از آن پیر شکل میگیرد. بوگاتی پیر گفته که: ماشینها برای گاز دادن ساخته شدهاند نه برای ترمز کردن. میشل این را برای ملاک قرار میدهد و بدون این که بخواهد در صف ایست بازرسی پلیس، خودش را معطل کند پیش میرود و به خیال خودش پلیس را گول میزند. اما وقتی که پلیس او را پیدا میکند و میشل به راحتی او را سر به نیست میکند، متوجه میشویم که او واقعا دیوانه است و دوربین آدم درستی را برای پدید آوردن فیلم انتخاب کرده است. چرا که آدمهای دیوانه متاع خوبی برای سینما به حساب میآیند و میشود سر سفرهشان به راحتی نشست و از دیوانهبازیهایشان لقمههایی درشت و چرب گرفت. حالا او یک دیوانه فراری است.
بخش زیادی از فیلم «از نفس افتاده» به رد و بدل کردن جملاتی بین میشل و پاتریشیا در اتاق و خیابان میگذرد. حرف هایی که می توانند چیزهایی دیگر باشند. اینجا صرف حرف زدن معنا دارد و نه معنی ای که ممکن است در کلام آنها جاری باشد چرا که قرار براین نیست که زندگی و رابطه آنها، داستانی داشته باشد و روی خط داستانی پیش برود. در واقع یکی از آن کارهای هنجارشکنانهای که گدار در فیلم «از نفس افتاده» انجام میدهد، حذف درام است. و در عوض جا دادن جملاتی قصار و سخنرانیوار در دل فیلم. برای همین است که ریتم را به شیوه خود تعریف میکند و حتی در تدوین نیز میکوشد پیوستگی تصویری و روایی را کنار بگذارد و از تصاویر پرشی(جامپ کات)استفاده کند.